1
میلاد موعود
حکیمه خاتون ، دختر امام محمّد تقى (علیه السلام) و عمّه امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) مى فرماید : ابا محمّد ، حسن بن على ( علیهما السلام ) شخصى را نزد من فرستاد و پیغام داد :
« عمّه جان ! امشب براى افطار نزد ما بیا که شب نیمه شعبان است ، خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است ، آشکار مى سازد.»
من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم ، عرض کردم : مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. عرض کردم : فدایت گردم ; قسم به خدا ! من اثرى از حاملگى در او نمى بینم . فرمود : بدان ! حقیقت همین است که من به تو مى گویم.
پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم و نشستم . نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود : بانوى من ! حالتان چطور است؟ عرض کردم : بانوى من و خاندان من ، تو هستى. فرمود: این چه حرفى است که مى زنید ]من کجا و این مقام بزرگ؟[ عرض کردم : دخترم ! خداوند ـ تبارک و تعالى ـ امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنیا و آخرت است.
آنگاه او در حالى که آثار حجب و حیا در او نمایان بود ، آرام نشست . پس از آن که نماز عشا را خواندم و افطار کردم ، به بستر رفته و خوابیدم . نیمه شب براى اداى نماز شب برخاستم . وقتى نمازم به پایان رسید ، نرجس خاتون خوابیده بود و هیچ اثرى از زایمان در او دیده نمى شد . مشغول تعقیبات نماز شدم . دوباره خوابیدم ; ناگهان با هراس از خواب پریدم ، دیدم نرجس خاتون آرمیده وخواب است. در این هنگام ، به وعده امام شک کردم . ناگاه امام ( علیه السلام ) از اتاق خویش با صداى بلند فرمود : « عمّه جان ! عجله نکن نزدیک است . »
شروع به قرائت سوره « الم سجده » و « یس » نمودم . هنگام قرائت من ، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید . به طرف او رفتم و گفتم : اسم اللّه علیکِ،( [2] ) آیا چیزى احساس مى کنى ؟ » فرمود : « آرى ، عمّه جان ! » . عرض کردم : برخود مسلّط باش و دل قوى دار، این همان است که به تو گفتم.
آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً براى زایمان آماده شده بود . دیگر چیزى نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت ( علیه السلام ) را احساس کردم . بیدار شدم ، روانداز را کنار زدم دیدم در سجده است . او را در آغوش کشیدم . بسیار پاکیزه بود . در این هنگام ابامحمّد ، حسن بن على( علیهما السلام ) با صداى بلند فرمود : « عمّه جان ! فرزندم را بیاور».
او را به نزد حضرت ( علیه السلام ) بردم ، آن بزرگوار کودک را روى یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید . آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشمها و گوشها و مفاصل او کشید و فرمود : « پسرم سخن بگو . »
آن مولد مسعود فرمود : « اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشریک له ، و أشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه ( صلى الله علیه وآله وسلم ) »
آنگاه بر على امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و یک یک ائمّه معصومین ( علیهم السلام ) درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود ، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود . امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) فرمود : « عمّه جان ! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند ». او را گرفتم و به نزد مادرش بردم ; بر مادر خود نیز سلام نمود ، پس او را به اتاق امام ( علیه السلام ) بازگرداندم. حضرت ( علیه السلام ) فرمود : « عمّه جان ! روز هفتم نیز نزد ما بیا ».
بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام ( علیه السلام ) بازگشتم تا با ایشان خداحافظى کنم . وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم . به حضرت عرض کردم : فدایت شوم ! سروَرم چه شد ؟
فرمود : او را به همان کسى که مادر موسى ( علیه السلام ) فرزندش را سپرد ، سپردم.
روز هفتم به خدمت حضرت ( علیه السلام ) شرفیاب شدم . سلام کردم و در محضرش نشستم . فرمود : « فرزندم را نزد من بیاور ! »
سروَرم را در قنداقه اى نزد حضرت ( علیه السلام ) آوردم ، و آن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند ; گویى که به او شیر یا عسل مى خورانید . آنگاه فرمود : « پسرم ! سخن بگو »
فرمود : « أشهد أن لا إله إلاّ اللّه » و حضرت پیامبر محمّد مصطفى ( صلى الله علیه وآله وسلم ) را درود و ثنا گفت ، و بر على امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و یک یک ائمّه ( علیهم السلام ) درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید ، آنگاه این آیه را تلاوت نمود :
( بسم اللّه الرحمن الرحیم* و َنُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً و َنَجْعَلَهُمُ الْوارِثیِنَ* وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَ نُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا یَحْذَرُونَ ) .( [3] )
« و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان ] مردم [ گردانیم ، و ایشان را وارث ] زمین [کنیم * و در زمین قدرتشان دهیم و ] از طرفى[ به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند ، بنمایانیم » .
موسى بن محمّد ـ که راوى این حدیث شریف است ـ مى گوید : این حدیث را از عقبه ، خادم امام حسن عسکرى ( علیه السلام ) نیز پرسیدم ، او گفته حکیمه (علیها السلام ) را تصدیق کرد( [4] ).
|